
حرف زدن
نیازی به صحبت کردن نداشتیم
کاش برای حرف زدن
فقط نگاه کافی بود
کاش قلبها در چهره بود
اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد
و دل خوش
کرده ایم که سکوت کرده ایم
دیگر به خلوت لحظه هایم عشقانه قدم
نمیگذاری
دیگر آمدنت در خیالم آنقدر گنگ است که
نمی بینمت
سنگینی نگاهت را مدت هاست حس نکرده ام
چشمانت سهم من نیست
خوشا به حال رقیبم
من مبهوت مانده ام که چگونه این همه زمان
را صبورانه گذرانده ای
من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر
کرده ام که شاید...
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است
و دستانم بیش از هر زمان دیگر نام تو را
قلم میزند
تا به حال نوشته بودم؟
به گمانم نه!
پس اینبار برایت مینویسم که :
دست نوشته هایت سر خوشی را به قلبم هدیه
میکند
می خواهمت هنوز!!!
گاه چنان آشفته و گنگ می شوم که تردید در
باورهایم ریشه می دواند
اما باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم
که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند
می خوانمت هنوز
حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند
هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از
کوچه های اندیشه ام بشوید
و اینها برای یک عمر شیدایی کردن کافیست
به گمانم در ورای این کلمات می خواستم
بگویم که :
دلتنگ شده ام
به همین سادگی...
بی تو اما عشق
بی معناست ، می دانی؟
دستهایم تا ابد تنهاست ، می
دانی؟
آسمانت را مگیر از من ، که بعد
از تو
زیستن یک لحظه هم ، بی جاست ،
می دانی؟
تو ، خودت را هدیه ام کردی ،
ولی من هم
شعرهایم را که بی پرواست ، می
دانی؟
هر چه می خواهیم – آری – از
همین امروز
از همین امروز ، مال ماست ، می
دانی؟
گرچه من ، یک عمر همزاد عطش
بودم
روح تو ، هم – سایه دریاست می
دانی؟
« دوستت دارم!» - همین ! – این
راز پنهانی
از نگاه ساکتم پیداست ، می
دانی؟
عشق من ! – بی هیچ تردیدی –
بمان با من
عشق یک مفهوم بی « اما» ست
، می دانی؟
من بر میگردانی
ندارم
میکنم
چیز که دوستش داری
| [ کلمات کلیدی ] :